عشق و رستگاری (رمان)


هنرمندی های من

  همه جا تاریک بود،حتی از پنجره هم نوری نمی آمد،تنها چیزی که از اتاق من شنیده می شد،صدای دعوای پدر و مادرم بود که طبق معمول مشغول جر و بحث بودند.سرم را محکم در آغوش گرفتم.دیگر از آن دو خسته شده بودم.

صدای برادرم را می شنیدم که سعی می کرد آن دو را آرام کند.بیچاره برادرم،خیلی از لحاظ روحی آسیب دیده بود.

نتوانستم طاقت بیاورم و از اتاق خارج شدم.حتی نمی توانستم به حرف هایشان گوش دهم.فریاد زدم:

-بس کنید دیگه،کلافم کردن،خستم کردین!

-به تو چه دختره ی پررو!تو برو سر درس و مشقت.واسه من هم جوابی میکنه.برو تو اتاقت!

این صدای پدرم بود که مثل بیشتر اوقات عصبانی بود،مادرم رو در روی او ایستاد و گفت:

-چیکارش داری؟تو خودت میری سراغ حساب و کتابت تا اون بره سراغ درس و مشقش؟الان نصف شبه،وقت خوابه نه این ...... هایی که تو میگی!

و جواب مادرم کشیده ای زیر گوشش بود.برادرم جلو آمد و بینشان قرار گرفت و گفت:

-آخرین بارت باشه که دست رو مادر من بلند میکنی،فهمیدی؟

 پدرم زیر گوش دانیال هم خواباند و دانیال هم جوابش را با کشیده ای داد و گفت:

فک کردی بچم هان؟نه پدر جان من!واسه خودم مردی شدم و از تو کارا و تهدید هات نمیترسم!

پدرم نگاه خشمگینی به برادرم کرد و از خانه خارج شد.

مادر-چیکار کردی؟

و پشت سر پدرم از خانه خارج شد تا او را برگرداند.

دانیال از کار مادرم عصبانی شد و خواست از اتاق خارج شود.نتوانستم طاقت بیاورم و دستش را گرفتم و گفتم:

-دنی نرو!دخالت نکن،آبرو ریزی میشه،بزار خودشون درستش کنن.

سش را آرام تکان داد و به من نگاه کرد.منتظر لبخندم بود چون به گفته ی خودش تنها چیزی بود که بهش آرامش می داد.

لبخند زدم و او را در آغوش کشیدم و گفتم:بالاخره یه روز دست از این کاراشون برمیدارن.خودتو اذیت نکن،باشه؟

لبخند زد و پیشانیم را بوسید:

باشه گل خوشگلم

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:رمان,عشق و رستگاری,رمان عاشقانه,ساعت 17:2 توسط faezeh molla| |


Power By: LoxBlog.Com